بیدل بیدگلی

متن مرتبط با «کلاس» در سایت بیدل بیدگلی نوشته شده است

کلاس اول دبستان آسیه

  • در مهر ماه ۱۴۰۲ با توجه به اینکه آموزش و پرورش کاشان در هفته دوم مهر ماه ۸۲ کلاس بدون معلم داشت، تصمیم گرفتم باز به کلاس درس برگردم.چون یک مدرسه ثابت صبح داشتند من مجبور شدم آن را انتخاب کنم.مدرسه آسیه در خیابان امام و جنب بیمارستان گلابچی است .در کلاس اول که ۳۲ دانش آموز داشت مشغول کار شدم.کار معلمی در کلاس اول بر من سخت بود با توجه به اینکه من هیچگاه آرام و قرار ندارم. در اواسط سال هم به بیماری سیاتیک مبتلا شده و درد ناراحتی زیادی را متحمل شدم.یکی دیگر از اتفاقاتی که در این سال تحصیلی افتاد احضار شدن من به حراست اداره جهت پاسخگویی به سوالات آنها بود که می گفتند شما در دفتر مدر سه حرف های تخریبی می زنی .و من راحت به ایشان گفتم من اگر حرف های تخریبی می زنم و باب میل شما و مدیر مدرسه و بعضی اعضای دستمال به دست آن نیستم پس لطف کنید بنویسید که من صلاحیت رفتن به کلاس را ندارم تا من بروم و خانه ام بخوابم... راحت....رئیس حراست هم گفت نه آقای پهلوانی بفرمایید . بروید کلاستان و به کارتان ادامه دهید....در پایان از من پرسیدند : آیا شما معترضید؟گفتم بله من معترضم.گفت چرا معترضی؟ گفتم من با فوق لیسانس ادبیات با رتبه معلم یار بازنشسته شدم. معلم یار یعنی چه؟(معلم یار در رتبه بندی وزارت آموزش و پرورش یک درجه پایین تر از رتبه معلمی است.) معلم یار یعنی یک دانش آموز بیاید کنار معلم و او را مثلا در تصحیح املای دانش آموزان یاری کند به آن دانش آموز می‌گویند معلم یار.حالا به نظر شما من معلم یار هستم ؟ کسی که ۳۰ سال تدریس کرده است و کتاب هم چاپ کرده و مقاله نوشته است و . . . . دیگر رئیس حراست اداره هیچ چیز نگفت...... + نوشته شده در شنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت 17:31 توسط علیرضا پهل, ...ادامه مطلب

  • عکس کلاس پنجم

  • این عکس در روز ۲۱ بهمن ۱۳۶۲ توسط مرحوم رحمت الله مصباح پور انداخته شده است.آن روز من دانش آموز کلاس پنجم دبستان ( تازه ساز ) شهید صدوقی قاسم آباد بیدگل بودم . ( ما اولین دانش آموزان این مدرسه بودیم )یادم هست در راهرو بلند مدرسه موکت انداخته بودند و بچه ها در آن جا اجتماع کرده و مشغول تماشای جشن ۲۲ بهمن بودند. در میان جشن دیدم یکی از معاونین آمد و گفت پهلوانی بیا دفتر .وقتی وارد دفتر شدم دیدم پدرم و مدیر مدرسه ایستاده اند و صحبت می کنند . مدیر تا مرا دید گفت به به آقاي پهلوانی می خواهی بروی سوریه ما را هم ببر ... من لبخندی زدم .سپس پدرم دستم را گرفت و به عکاسی آقای مصباح پور در خیابان معین آباد برد . عکس بالا یادگار آن روز است.که برای رفتن به کشور سوریه انداختم.ماجرای رفتن به سوریه خود داستانی دارد مفصل، که در آینده به آن خواهم پرداخت. + نوشته شده در پنجشنبه هفدهم اسفند ۱۴۰۲ ساعت 23:3 توسط علیرضا پهلوانی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها